
سلام
ساعت 3 نصف شبه و توي خواب و بيداري مينويسم.. مينويسم چون اين حسم ه كه مينويسه.
شايد از اسم وبلاگ فهميده باشيد.. متولد 28 بهمنم. موقعي بدنيا اومدم كه برف و بوران همه جا سرك ميكشيد و همه چيزو همه كس رو توي آغوش سردش ميگرفتو تا عمق استخونها نفوذ ميكرد. نوه ي اول خانواده،!! حدس ميزنم هركي خواب خوشي واسه خودش مييد.. يكي آقاي دكتر با يه عينك گنده روي صورتش.. يكي يه مهندس كيف بدست كه با عجله توي پياده رو راه ميره و انگاري جوري مشغله داره كه 1 ثانيه رو هم نميتونه تلف كني.. يكي معلم..يكي سبزي فروش... و... 20 سال گذشنه و من الان رسيدم به جايي كه هستم.. الان ديگه خبري از بازيهاي بچگي نيست.. خبري از شيطنت و بي خيالي نيست.. الان ديگه اگه اشتباه كني.. به عنوان يه شخصي كه موجوديت داره باهات برخورد ميشه.. به عنون يه دانشجوي بدبخت كه حداقل حقوق شهروندي رو نداره.. چه برسه به ...!!
خيلي وقتا به اطرافت نگاه ميكني و آدمايي رو ميبيني كه راحت ميرن و ميان.. ظاهرا موجوديت دارن اما واسه تو مثل مترسكاي توي مزرعه ميمونن!! خيلي وقتا نياز داري حرف بزني.. از شاديات از غمات از موفقيت از شكست.. از بيماري.. از خيالات و...و هزاران هزار حس ديگه.. اما واقعا كسيو نميبيني.. به جايي رسيدم كه واقعا حس ميكنم دوست دارم بنويسم.