۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

این چند مدت که امتحان دارم شدم مارکوپولو.. توی سفر و دیدن محیط دور و بر..
فرصتی پیش اومد برم بوشهر.. ساحلای بکر و دست نخورده.. موجایی که خودشونو به سینه ی صخره ها میکوبیدن.. بهار از راه رسیده، رنگ و عطر شکوفه ها توی صبح سرد، و کوههای بلند.. همه و همه رو دیدم.. سکوت و شنیدم و لذت بردم..
امشب از اصفهان میام..
همه و همه رو با عکس توضیح میدم و نگارش میکنم تا یادم نره!

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

فراموشی







ساعت شب3:

کابوس.. تب و لرز..!!
باز همون درد لعنتیه.. دلش تنگ شده اومده سراغتو بگیره!
ااا.. انگار نه انگار 10 روز پیش مثل جنازه گوشه بیمارستان بودی..
میری دکتر دست و پات میلرزه..
رو به دکتر
*: سرم میلرزه.. تیکه عصبی دارم مثل دیوونه ها..!
فکر نمیکردی روزی به این وضع بیفتی؟! ای آقا.. تو که ...

دکی: باید بستری شی..
*: 10 روز پیش بستری بودم...

دک:چطور؟

از اول تا آخرو واسش میگی و همون شب میری بیمارستان...ای آقا خدا نصیب نکنه.. اتفاقات نمازی..!

بوی مرگ میاد.. مثل بیمارستانای صحرایی تو شرایط جنگی.. پر از برانکاردای داغون.. روی برانکارد.. خون.. آدمای بدحال.. یکی داد میزنه.. اونیکی تشنج میکنه همراهاش هرچی بد و براه به دک و پرستار و زمین و زمون میگن. میترسی.. نکنه حالم بد شه بمیرم!!یکی داد میزنه.. یکی...!!

ایکاش این آقایی که میخواد مدیریت جهانی کنه یه سر میومد اینجا.. میدید درد و دردسر یعنی چی..! ببینه مردم با بیپولی و بدبختی چیکار میکنن!! هستن آمایی که واسه نداتن 20000 تومن جون خودشونو از دست میدن!
آزمایشا شروع شد..نمونه برداری مغز استخون.. نمونه برداری از کبد.. + کوفت و زهز ومار به اندازه کافی.. جوری که درد قلقلکت بده !
درد داره.. ولی چاره چیه؟!
شاید باز امتحانه... واسه بار nام.. گفتم خدا دوستم داره باز مشتمو گره کردم..
ازپا نیفتادم.. متوقف شدم.. شاید وقتشه به خودم فکر کنم..! به اینهمه وقتی که بیهوده تلف کردمو و ظلمی که به خودم کردم..
توی بخش که اومدم با بند پ اتاق تکی گرفتم.. کنارم دوتا اتاق بود با کلی مریض بدحال.. اونجا قدر چیزایی که قبلا داشتی رو میدونستی..! مثل همین سلامتی!
کلی جوون هم سنو سال خودم بودن.. یکی توی کما.. یکی تصادفی یکی بد حال.. یکی بعد از یکی دیگه میرفتن.. شاید راحت میشدن.. نمیدونم..
بعضی وقتا مکه میتونسم راه برم میرفتم بالای تختشون.. یکیش 21 سالش بود.. چشاش باز بود.. ولی بیهوش بود.. یجوری بود.. انگار پر از خدا شده بود.. نگاش که میکردی بغضت میگرف.. دسشو گرفتم و فشار دادم.. گفتم بمون..
صبحا که بیدار شدم دیدم اون جوونه رفته.. وقتی جوونی میمیره.. انگار که برف زمستونی، بهار از راه رسیده رو خشکونده باشه.. حس بدی بود..
از خدا فرصت میخواسی.. فکر میکردم اگه بازم خوششانسی بیارم.. دیگه درس زندگی میکنم..

تو این مدت دکترا به نتیجه رسیدن.. گفتن مشکل از حساسیت داروییه.. بعد از 4سال.. چیزی غیر ممکن از نظر اونا..!
روز یکی مونده با آخر، چوب خط15 امی رو روی کاشی بغل دستم کشیده بودم..! 3اگه درست نحوه ترسیم خطا رو نگاه میکردی میدید که 3 تاخط آخر افقی بود.. روزایی که بیتابی میکردم برم بیرون برم دنبال ایده آل ها آرزوم..! از این شانس دوباره استفاده کنم
چوب خط آخر و کشیدم... و فرار..
16 روز.. حبس فکری.. شاید بهتر باشه بگم 1 روز فرصت، واسه خودت که ببینی کجایی.. داری چه غلطی میکنی و پا عقب نزاری..
از بیمارستان که اومدم رفتم دنبال جزوه های درسی..! کارت امتحان و گرفتم! جالب بود که فرداش امتحان داشتم و هنو تو طول ترم کتاب و باز نکرده بودم!!
گذشت.. به خوبی و خوشی.. شاید بهتر از هر وقتی که سلامتی کامل داشتم..! چون خودمو باور کردم.. به اونم اعتماد کردم!

بدترین حالت ممکن تو زندگی فراموشیه خودمونه..
اینروزا میگردم و میدوام دنبال خودم..! هرجا هروقت..!
بیشتر از هروقتی دوست دارم با دخودم و چیزای خوبی که دارم زندگی کنم..
کاش همیشه همینجوری باشه
تا حالا فکر کردین واسه چی مینویسیم؟؟
واسه خالی کردن خودمون...؟؟
اینکه گردش مغزیو بروز بدیم؟؟؟
یارو گفتنی: مزخرفه..!
مینویسیم تا سراغمونو کنن..! بگن ااا.. فلانی نگاه یه چیزایی بلده.. مینویسی که سراغتو بگیرن.. و کانون تتوجه افکار عموئمی قرار یگیری!! D:
مینویسی واسه جلب توجه!!