۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

سياه




بعضي وقتا خروارها حرف توي دلت جمع شده جوري كه احساس ميكني توي همين لحظست كه مثل آتشفشان فوران كنه.. اما به كي بگي؟؟ فرض اين كه گفته شد.. چي ميشه؟؟ ممكن حرفايي كه ميزني از نظر خودت خيلي مهم باشه ولي از نظر شنونده يه مشت حرف مزخرف و در پيت!! حيني كه داري واسش از درد دلت ميگي سرشو مثل چهارپايي كه از طعم علوفش راضيه تكون ميده.. هر ازگاهي هم از الفاضي مثل: خب.. جدي؟؟ و .. استفاده ميكنه تا تو رو مطمئن كنه كه حواسش به حرفات هست و تورو دلگرم كنه به ادامه صحبتت!! بعدش دلش و ميگيره و از شدت خنده ميفته يه كنار و ميگه: هههه ههه چه اسكلي ه اين طرف!! عجيبه چرا مردم و اطرافيان اينجوري فكر ميكنن؟؟ توي جوامعي كه همديگه رو نميخورن اين موارد يه چيز جا افتادست.. در مورد ساده ترين مسائل حرف ميزنن و راه حل پيدا ميكنن.. مشاوره با يه روانپزشك و ننگ نميدونن..!
اينجا چي؟؟ همه ميترسن كه اگه خدايي نكرده پاشونو توي مطب روانپزشك بزارن از فردا برچسب رواني و ديوونه بهشون ميزنن!!
كاش ميشد حرف نزد و احساسات رو بيان نكرد..!!